بلیط خواب ابدی...!!!!
خب میگفتم سالاد رو آماده کردم و گذاشتم تو یخچال و کیفمو برداشتم که برم تو اتاقم البته بدجورم اخم کرده بودم که نیما گفت چه اخمو منم کلافه شدمو یه چشمی انداختم تو چشمش که بیچاره ترسیدو گفت واااااای خدا چه ترسناکه....ترسیدم!منم از حرفش خندم گرفت اما با همون اخم رفتم تو اتاقم...اصلا دلم نمیخواست برم پیش مهمونامون کاش وقتی فاطی دوستمو میگم بهم گفت برم باهاش خونشون رفته بودم اه اه اه دلم نمیخواست برم پیششون بشینم...!!! یاد اون روزای بچگی افتادم واقعا نیما تغییر کرده بود من که اگه جایی میدیدمش نمیشناختمش خودمونیم حالا اما خوش قیافه است...تو بچگی هیشه منو میزد و اذییتم میکرد نگران نباشید منم محبتاشو بدون جواب نمیگذاشتم و از دستش دندون میگرفتم... یه بار که کتکم زد تا تونستم دندونامو فشار دادم که بیچاره دستش خون اومد مثل سگ گازمیگرفتم البته دور از جون سگ به قول نیما... لباسامو عوض کردم و رفتم داخل پذیرایی یه سلام کردم و دیدم همه با ذوق جواب میدن آقا غلام عموی نیما یا به عبارتی پدرش و زن جدیدش البته4سالی میشه ازدواج کردن و دختر3سالشون درسا کوچولو و نیما و یه خانم که خواهر زن غلام بود وحامله بود نشسته بودن و پری سلامش اداه دار بود سلام به روی ماهت عروس گلم و کجا بودی و...از خجالت آب شدم وای خدا تو جمع از این حرفا بزنن من دل میخواد خفشون کنم اما من موندم پسرش کیه که من عروس گلشم؟؟؟بهش نمیخورد پسر هم سن و سال من داشته باشه نکنه داداش داره؟؟؟؟حالا بی ریخت نباشه که من جوابم منفیه ها.....اینا رو با خودم گفتم و بوس کاریاش که تموم شد نشستیم آخی نازی نیماهه چقدر مظلوم نشسته آخی بچمون چه سر به زیره... یه نیم ساعتی نگذشته بود که سهند هم آمد سهند پسر غلام و پسرعمو و به عبارتی برادر نیمابود که تو بچگی باهام خیلی مهربون بود و منو از استخر هم سهند بیرون آورد و الان نفس میکشم مدیون سهندم تو بچگی هیشه نیما و دخترعموش که چشم نداشت ببینه سهندبامن مهربونه نقشه میکشیدن یااذییتم کنن یا بزننم و عروسکاشون دستم نمیدادن اما سهند یکی از عروسکاشو هم داده بود واسه خودم که یه سال بعدش یکی از پسرای فامیل واسم آتیشش زدومنم 2ساعت زار زدم بخاطرش... هی به این فکر بود که نکنه آقا دامادی که پری منو در نظر داره واسش سهنده؟؟؟؟آره چرا که نه!داشتم ذوق مرگ میشدم هی هم خودمو مهربون میگرفتم که ازم خوشش بیاد و مثل اول اخمو نبودم سر ناهار سالاد که مامان خواست بخوره نمیدونم چرا اینو گفت که ستاره سالادو درست کرده که نیما هم با دهن پرش گفت منم کمکش کردم که نزدیک بود غذابپره تو گلوم آخ که من آخر این پسره رو میکشمش... پری هم هی خورد و گفت به به عروسم کدبانوییه واسه خودش من موندم کی با یه سالاد درست کردن کدبانوییش ثابت شده که من دومیش باشم؟؟؟؟؟ هی گفت و گفت منم توجه نمیکردم وگفت خوش به حالت نیما همیشه دیگه غذای خوشمزه میخوری از دست دست پخت من راحت شدی...شانس آوردم قاشق هنوز تو دهنم نرفته بود وگرنه صد در صد خفه میشدم... پس بگو ای دل غافل آقا دامادمون نیمااااااست...وااااااااااااااااااااااای خدا نه...