بلیط خواب ابدی...!!!!
تا ظهر بیشتر از 100تابچه زنگ و 20تا اس دادم به سهند اما جوابم نداد کلی حالم گرفته شد و داشتم دیوونه میشدم آخرشم رفتم تو حال و الکی کتابمو دست گرفته بودم و هی با خودم درگیر بودم که چرا سهند محلم نمیذاره اصلا چرا منی که اینقدر مغرور بودم و به هیچ پسری محل نمیدادم الان اینقدر راحت به سهند که تا چند روز قبل حتی کنارم نبود وابسته شد؟؟؟خدا آخه چرا؟؟؟اشکم در آمد و با دست خواستم اشکای که گوشه چشممه رو پاک کنم که چشمم به نیما افتاد که ماتش برده بود و چپ چپ نگام میکرد منم اخم کرد و نگاهئ انداختم رو کتاب و شروع کردم به درس خوندن که نیما امد کنارم نشست و گفت خیلی وقت بود اشکاتو ندیده بودم خیلی وقتا دلم واسه اشکات تنگ میشد و گاهی هم عذاب وجدان میگرفتم که اینقدر میزدمت و اذییتت میکردم...یادته اون روز که دعوامون شد انداختت تو استخرمون؟؟؟ اونقدر ترسیدم که نگو فکر کردم مردی بعد که سهند آوردت بیرون کلی ذوق کردم یادته برات بستنی خریدم و ازت قول گرفتیم به کسی چیزی نگی؟؟؟همش گریه میکردی و آروم نمیشدی سهند به زور ازت قول گرفت به مامان وبابات چیزی نگی اما من همش ترس داشتم که یه هو بری بگی و منم کتک بخورم یادته؟؟؟؟یادته اون روزی که بهت عروسک ندادم بازی کنی و تو هم به زور میخواستی از دستم برداری و منم زدمت؟؟؟تو هم دستمو گرفتی و محکم ازم دندون گرفتی و ول کن هم نبودی؟؟؟؟منم اونقدر داد زدم که مامانامون اومدن جدامون کردن؟؟؟؟جای دندونات خون آمد از دستم ببین ستاره هنوز جای دندونات رو دستم مونده من که آروم داشتم اشک میریختم نگاه کردم ببینم واقعا جای دندونام رو دستش مونده که دیدم بله و کلی خجالت کشیدم و گفتم ببخشید اون موقع بچه بودم حالیم نبود نیما هم خندیدوگفت فدای سرت...منم سکوت کردم و اونم هیچی نگفت و رفت سر جای خودش فکر کنم متوجه شده بود مامانم اگه میدید کنارم نشسته حساس میشد... حدود ساعت2سهندو غلام وپری امدند به سلامتی خونه پسندیده بودند و قرار بود وسایل بخرن و بعدشم برن خونه خودشون همشون از خوشحالی داشتن ذوق مرگ میشدن سهندو ندیدید چطوری ذوق میکرد دلم میخواست خفه اش کنم پسره نفهم اه اه اه با اون خنده هاش حالا خوبه نیما نه ناراحت بود نه خوشحال... بعد از ناهار سهند اس داد عصر میای بیرون میخوام ببینمت منم دادم نه گفت چرا گفتم به همون دلیلی که صبح تا حالا جواب ندادی و ...گفت خب کار داشتم درک کن بعدشم جلو جمع عادی باش که کسی شک نکنه حالا عصر میای ببینمت یانه منم باز گفتم نه نه نه اونم نامردی نکرد و گفت به درک یه هفته بعد که همه کاراشون تموم شد رفتن خونه خودشون با اینکه سکوت خونه رو بیشتر دوست داشتم اما این سکوت ناگهانی حالمو گرفت منم امتحاناتم تموم شدو تابستونم شروع شدهر روز با فاطی میرفتیم بیرون و خوش بودیم اما همیشه از فاطی میپرسیدم چرا اینقدر آسون دل دادمو خیلی هم آسون از دستش دادم؟؟؟؟یه روز یه پسره از در خونه تا خونه فاطی و تا بازار و پارک و...افتاده بود دنبالم وای که دلم میخواست بکشمش پر رو اصلا محلش نمیدادیم اما باز میومد خلاصه آخرشم نزدیک خونه فاطی که شدیم فاطی زنگ زد داداشش امد سرکوچه تا باهم بریم خونشون وپسره هم شیشه ماشین داد بالا و رفت... بعضی روزا که پری خونه ما بود و از بقیبه حرف میزد منم گوش میدادم که شاید خبری ازش بشنوم اما حرفاش در مورد سهندخیلی کوتاه بود منم دیگه به نشنیدن اسمش عادت کرده بود نیما هم شنیدم کنکورش رو داده و ماشین خریده و منتظره نتیجه آزمون بیاد... 25 تیر بودشب که رفتم بخوابم سهند اس داد سلام گلم؟؟؟منم جواب ندادم و خوابیدم فرداش باز اس داد و خواست منو ببینه و به زور رضایت دادم تو پارک نزدیک خونه فاطی ببینمش اما گفتم نمیتونم زیاد بمونم... ظهر همه خوابیدن جز من و سهندونیما من که هیچوقت جز مواقعی که از کله در برم نمیخوابم اما اونا رو خدا میدونه چرا نخوابیدن... من رفتم ظرفا رو بشورم چون احساس راحتی نمیکردم کنارشون آخه منم دختر کم روووووووووووووو....! اونقدر تو فکر نیما و سهند بودم که هیچی از دور و برم متوجه نمیشدم یه لحظه صدای نیما رو شنیدم که گفت چیکار کردی؟؟؟؟ دیدم دستم پره خونه اونقدر تو فکر بود که دستمو بریده بودم موقع شستن چاقو و نفهمیده بودم تا دیدم دردش امد سراغمو نا خواسته گفتم آآآآآآآآخ...نیما هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت شتر خون خودشو دید...منم فقط گفتم بی ادب...نمیدونم کم آورد یا حرف من جواب نداشت آخه هیچی نگفت و رفت...هرچی با هم بد باشیم حق نداشت بی تفاوت بره هرکی بود یه کم ناراحت میشد لااقل...همش به این فکر میکردم که اگه سهند جای نیما بود چطوری برخورد میکرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه هو یه دست آمد جلو و یه دستمال رو بهم داد منم با ذوق گرفتمو گفتم مرسی و تا دیدم نیماست حالم گرفته شد آخه فکر میکردم سهنده...خلاصه با یه لبخند رو لباش رفت.... عصر هم بعد از چای ومیوه و شیرینی تصمیم گرفتن یه سر برن شاه چراغ بعدشم برن خونه هایی که صبح سهند دیده بود و ببینن و بپسندن و ان شاا...برن خونه خودشون و ما هم یه نفس راحت بکشیم...وقتی رفتن من تنها شدم آخه مامان و بابا هم باهاشون رفتن منم رفتم خونه فاطی و کل قضیه ها رو گفتم اون جای هم دردی با من گفت منم بیام خونتون این نیما رو ببینم؟؟؟؟آخه خیلی جیگر به نظرمیرسه...دلم میخواست کلشو بکنم من موندم کجاش جیگره پسر به این بیخودی حالا سهندوبگی بی راه نگفتی اما این جونورو نمیدونم... شب رفتم خونه دیدم همه باز اونجان حالم گرفته شد سلام کردمو رفتم تو اتاقم یه لحظه چشم به گوشیم افتاد برداشت ودیدم حتی یکی یه بچه زنگم نزده برام کلی حالم گرفته شد...باز گذاشتمش سر جاش لباسامو عوض کردم و خواست از اتاق بیام بیرون که صدای اس ام اس آمد زودی برداشتم و خوندم نوشته بود سلام عزیزم چیکار میکنی؟؟؟؟شماره ناشناس بود منم بیخیال اس دادم شما؟؟؟؟؟اونم داد عزیزشما...منم دادم جدا؟؟؟؟؟؟داد صددرصد عزیزکم... منم دیگه جواب ندادم و رفتم پیش بقیه حالا جالب اینجاست امدم بیرون دیدم سهند گوشیش دستشه یه لحظه زد به سرم نکنه سهند داشته اس میداده اما اینا که شمارو نداشتن پس توهم زدم...پری هم هی با من از درس و مدرسه حرف میزد منم بایه حالت خاصی از مدل تابلوها گفتم پس فردا هم امتحان ادبیات دارم هیچی هم نخوندم که گفت آخی عزیزم ببخشید ما مزاحم شدیم نتونستی به درست برسی پاشو برو بخون مزاحم درس خوندنت نمیشیم منم ناز کردم که نه اختیار دارید و........صدای همه در آمد و خواهش کردن به درسم برسم منم خداخواسته رفتم تو اتاقم... اس ام اس امد بازم که ستاره کجا بودی؟؟؟؟همون شماره ناشناس اما ایندفعه میشناسمش چون میدونم سهنده خیلی خوش حال بود کم مونده بود ذوق مرگ بشم و تند تند قضیه اس ام اس رو واسه فاطی اس کردم که بهم اس داره میده قربون شرم و حیاش بشم من...اما اشتباهی واسه خودش فرستادم اونم زودی جواب داد ای ناقلا از کجافهمیدی منم؟؟؟گفتم آخه دیدم با گوشیت ور میری...گفت نگفتی بلا کجا بودی؟؟؟ها؟؟؟؟منم گفتم رفتم پیش دوستم و...گفت خب باشه دفعه بعد بی خبر جایی نرو نگران میشم اینو که داد قند تو دلم آب شد واااای که اگه میفهمیدید چه حالی شدم...منم فورا دادم چشم داد بی بلا عزیزم حالا هم بدو برو درست بخون که فردا باز نمیتونی درس بخونیا...منم با یه چشم دیگه خودمو عزیزتر کردم و همچین رفتم کتاب رو برداشتم خوندم که نفهمیدم کی خوابم برد صبح بیدار شدم سهند چندتا اس داده بود که چیکار میکنی؟؟؟؟؟ و خوابی یا بیدار؟؟؟؟و شب بخیر عزیزکم...منم تا خوندم اس دادم سلام صبح بخیر شرمنده دیشب نفهیدم کی خوابم برد.اما جواب نداد.رفتم آبی زدم صورتمو مامان که تو آشپزخانه بود و داشت ناهار و آماده میکردو دید پریدم تو آشپزخونه و گفتم سهند اینا کجان؟؟؟؟؟که یه صدایی از پشت سرم گفت رفتن خونه ببینن میدونید که همون خروس بی محل بود گفتم علیک سلام صبح شما هم بخیر ...چرا تو باهاشون نرفتی؟؟؟؟؟گفت من خونه خودمو انتخاب میکنم که فعلا وقت زیاده و سر فرصت میرم میببینم من با بی حوصلگی گفتم آها خیلی هم خوب و فهیدم سهند درگیر کاراشونه که جواب اس نداده... مامانم یه چشمی تو چشمم انداخت که نگو آخه خوشش نمیاد دهن به دهن پسرابشم... ادامه دارد... خب میگفتم سالاد رو آماده کردم و گذاشتم تو یخچال و کیفمو برداشتم که برم تو اتاقم البته بدجورم اخم کرده بودم که نیما گفت چه اخمو منم کلافه شدمو یه چشمی انداختم تو چشمش که بیچاره ترسیدو گفت واااااای خدا چه ترسناکه....ترسیدم!منم از حرفش خندم گرفت اما با همون اخم رفتم تو اتاقم...اصلا دلم نمیخواست برم پیش مهمونامون کاش وقتی فاطی دوستمو میگم بهم گفت برم باهاش خونشون رفته بودم اه اه اه دلم نمیخواست برم پیششون بشینم...!!! یاد اون روزای بچگی افتادم واقعا نیما تغییر کرده بود من که اگه جایی میدیدمش نمیشناختمش خودمونیم حالا اما خوش قیافه است...تو بچگی هیشه منو میزد و اذییتم میکرد نگران نباشید منم محبتاشو بدون جواب نمیگذاشتم و از دستش دندون میگرفتم... یه بار که کتکم زد تا تونستم دندونامو فشار دادم که بیچاره دستش خون اومد مثل سگ گازمیگرفتم البته دور از جون سگ به قول نیما... لباسامو عوض کردم و رفتم داخل پذیرایی یه سلام کردم و دیدم همه با ذوق جواب میدن آقا غلام عموی نیما یا به عبارتی پدرش و زن جدیدش البته4سالی میشه ازدواج کردن و دختر3سالشون درسا کوچولو و نیما و یه خانم که خواهر زن غلام بود وحامله بود نشسته بودن و پری سلامش اداه دار بود سلام به روی ماهت عروس گلم و کجا بودی و...از خجالت آب شدم وای خدا تو جمع از این حرفا بزنن من دل میخواد خفشون کنم اما من موندم پسرش کیه که من عروس گلشم؟؟؟بهش نمیخورد پسر هم سن و سال من داشته باشه نکنه داداش داره؟؟؟؟حالا بی ریخت نباشه که من جوابم منفیه ها.....اینا رو با خودم گفتم و بوس کاریاش که تموم شد نشستیم آخی نازی نیماهه چقدر مظلوم نشسته آخی بچمون چه سر به زیره... یه نیم ساعتی نگذشته بود که سهند هم آمد سهند پسر غلام و پسرعمو و به عبارتی برادر نیمابود که تو بچگی باهام خیلی مهربون بود و منو از استخر هم سهند بیرون آورد و الان نفس میکشم مدیون سهندم تو بچگی هیشه نیما و دخترعموش که چشم نداشت ببینه سهندبامن مهربونه نقشه میکشیدن یااذییتم کنن یا بزننم و عروسکاشون دستم نمیدادن اما سهند یکی از عروسکاشو هم داده بود واسه خودم که یه سال بعدش یکی از پسرای فامیل واسم آتیشش زدومنم 2ساعت زار زدم بخاطرش... هی به این فکر بود که نکنه آقا دامادی که پری منو در نظر داره واسش سهنده؟؟؟؟آره چرا که نه!داشتم ذوق مرگ میشدم هی هم خودمو مهربون میگرفتم که ازم خوشش بیاد و مثل اول اخمو نبودم سر ناهار سالاد که مامان خواست بخوره نمیدونم چرا اینو گفت که ستاره سالادو درست کرده که نیما هم با دهن پرش گفت منم کمکش کردم که نزدیک بود غذابپره تو گلوم آخ که من آخر این پسره رو میکشمش... پری هم هی خورد و گفت به به عروسم کدبانوییه واسه خودش من موندم کی با یه سالاد درست کردن کدبانوییش ثابت شده که من دومیش باشم؟؟؟؟؟ هی گفت و گفت منم توجه نمیکردم وگفت خوش به حالت نیما همیشه دیگه غذای خوشمزه میخوری از دست دست پخت من راحت شدی...شانس آوردم قاشق هنوز تو دهنم نرفته بود وگرنه صد در صد خفه میشدم... پس بگو ای دل غافل آقا دامادمون نیمااااااست...وااااااااااااااااااااااای خدا نه... واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خدا 2 ساعت نوشتم خدا شاهده خط آخر برقا رفت منم که اعصاب ندارم دیگه حسش نیست اما قول میدم تا فردا شب بقیشو بگم....بیایید باشه؟؟؟؟؟؟ روز چهارشنبه بود 10خرداد امتحان که تموم شد با بچه ها دور هم جمع شدیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم و...حدود ساعت11 بود که رسید خونه دم در کلی کفش دیدم که برام آشنا نبود خلاصه با کلی علامت سوال تو سرم یواش درو باز کردم وقتی کسی رو ندیدم ازخوشحالی داشتم ذوق مرگ میشدم اما صداهایی غریبه ای که شنیدم ذوقم رو کور کرد آخه اطمینان پیدا کرد که مهمون دارم منم خوش مهمون نیستم اونم بی موقع... مامان از پذیرایی امد بیرون و تا منو دید فرصت یه سلامم بهم نداد و گفت امدی؟؟؟؟بدو بدو سریع بیا سالاد درست کن که دیره...آخه سالادهمیشه من درست میکن و مامانم مثل من نمیتونه درست کنه... و بدون اینکه بگه کی امده و... رفت پیش مهوناش مشخص بود خیلی دست پاچه است...منه بدبخت هم رفتم وسایل سالاد رو برداشتم و داشتم و به کارم مشغول شدم ...یه 5دقیقه نگذشته بود که دیدم یه پسره غریبه امد داخل آشپزخونه و گفت سلام چطوری؟؟؟؟؟منم حاج و واج مونده بودم و گفتم سلام خوبم...وبا کلی سوال به کارم مشغول شدم که یه خیار از دستم کشیدوتند تند خوردش تو دلم گفتم ای کارد به اون شکمت بخوره
وای که مخمو خورد هی حرف زد که چرا لباس مدرسه ات عوض نکردی؟امتحان چی داشتی؟چرا دیر امدی؟امتحانت مگه ساعت8نبوده؟؟؟یکی نیست به این بگه تو چیکاره ای فضول؟؟؟؟؟طاقت آوردم هیچی نگفتم و فقط با جمله های کوتاه جواب دادم که مامانم امد مامانم الان حکم فرشته نجاتمو داره...تا ما رو دید رو به این فضول کردو گفت بیا اینم ستاره که هی میگفتی کجاست میخوام ببینمش...و برگشت طرف منو گفت ستاره شناختیش؟؟؟؟منم مثل عقب مونده ها دهنمو کج کردم و گفتم نه و مامان گفت خب نیماست دیگه خیلی تغییر کرده مگه نه؟؟؟ماشاا...واسه خودش مردی شده من که مخم هنگ کرده بود بلند گفتم کی؟؟؟؟؟نیما؟؟؟؟؟؟؟؟
یه لحظه به خودم امدم و از خجالت سرم و انداختم پایین و نیما هم پرو پرو میخندید
وقتی6سالم بود رفته بودیم تهران خونشون دوستای خانوادگی بودیم خوب یادمه چقدر اذییتم میکردیه بار روغن داغ ریخت رو دستم که هنوزم جاش مونده یه بارم پرتم کرد تو استخر و نزدیک بود خفه بشم که پسرعموش نجاتم داد واااااااااااااااااای که چقدر ازش متنفرم......
ادامه دارد...